شهيده طاهره هاشمي در قامت يک فرزند


 





 

درآمد
 

سال ها از پرپر شدن گل نو شکفته او مي گذرد و يادش همچنان بغض را در گلوي مادر مي نشاند، با اين همه از او با لحني سرشار از غرور ياد مي کند و رنج دوري از جگرگوشه اش را با تسليم به رضاي خدا به شادماني دروني تبديل مي سازد.

از ويژگي هاي اخلاقي و رفتاري دخترتان برايمان بگوييد.
 

طاهره از بچگي خيلي آرام بود. درسش هم خيلي خوب بود و هميشه شاگرد اول بود. يک دوستي هم داشت که خانه ما مي آمد و دختر خيلي خوبي بود. آنها همدرس بودند و مي آمد خانه ما و با هم درس مي خواندند. طاهره هم خانه آنها مي رفت. انگار که خواهر بودند.

از شهادت ايشان چه خاطره اي داريد؟
 

آن روزي که توي شهر ما درگيري شد، طاهره رفت مدرسه و ديد مدرسه تعطيل است. آمد و گفت که در شهر سنگر درست مي کنند. مردم دارو جمع مي کردند. طاهره و دوستش هم رفتند. مي گفت بايد به بچه هاي رزمنده رسيدگي کرد. عروسي دخترم بود و قرار بود از تهران مهمان بيايد که اين درگيري توي شهر شد طاهره و دوستش ناهار خانه ما بودند. طاهره به دخترم که معلم بود گفت پول بده که ما برويم و براي رزمندگان نان بخريم. هر کدام از دخترهايم ده تومان دادند که شد بيست تومان و اينها رفتند نان بخرند. وقتي رفتند، مادر دوستش آمد که سراغ دخترش را از ما بگيرد. گفتيم رفته اند نان بخرند. او کمي خيالش راحت شد و رفت. وقتي طاهره و دوستش برگشتند، دوستش گفت که مادرم خيلي نگران شده که آمده دنبالم و من بايد زودتر برگردم به خانه مان. طاهره گفت من نمي گذارم توي اين اوضاع، تنها بروي و با هم رفتند. توي راه تير اندازي شده و دوست طاهره افتاده بود توي چاله؛ اما طاهره تير خورد و همان جا شهيد شد. بچه هاي اطراف که رفتند سراغ او ديدند به هوش نيست. او را رساندند بيمارستان، اما نمي دانستند که دختر کيست و ما را خبردار نکردند. آن شب ما چيزي نفهميديم. فردا مي خواستيم برويم دنبال طاهره که ديديم در مي زنند. در را که باز کرديم، ديديم مادر آن دختر است. پرسيد، «طاهره آمد خانه؟» گفتيم، «طاهره که همراه دختر شما آمد. مگر خانه شما نيست؟» گفت، «ما طاهره اي نديديم.» حاج آقاي ما آن وقت زنده بود. پسر بزرگم که سپاه رفته، خانه بود. چند نفر از همان ها هم بودند. رفتم و گفتم، «شما اينجا نشستيد؟ اين زن آمده و مي گويد ما طاهره اي نديديم.» حاج آقا گفت، «چهل نفر شهيد شده اند، اين هم چهل و يکمي.» خلاصه همه پا شدند و رفتند دنبال طاهره. دخترها آمدند و به من گفتند زخمي شده و او را برده اند ساري.

به شما نگفتند که شهيد شده؟
 

نه نگفتند. آن پسرم که سپاهي بود، آمد پيش من. گفتم اگر شهيد شده به من بگو. او رفته بود سردخانه و ديده بود و گفت به ما. (بغض مي کند و نمي تواند ادامه بدهد.)
او که جايش عالي و متعالي است و شما هم که مادر شهيد هستيد، قطعاً مورد لطف و عنايت خداوند هستيد. کمي از اخلاق هايش بگوييد.
خيلي دلسوز و مهربان بود. خيلي مواظب حجابش بود، مواظب نماز اول وقت بود. يک روز آمد به من گفت، «مامان! من ديشب هفتاد و دو تن را خواب ديدم و آقاي بهشتي به من گفت که تو به ما ملحق مي شوي.» يک هفته نکشيد که طاهره اين خواب را براي من تعريف کرد و شهيد شد. نسبت به سنش خيلي عاقل بود. همه جوره دختر خوبي بود. هيچ وقت نشد که کسي بيايد و بگويد که طاهره مرا اذيت کرده. از معلم و مدبر و همکلاسي هايش گرفته تا خواهرها و همسايه ها. انگار مي دانست که شهيد مي شود. يک روز مدير مدرسه خواسته بود اسمش را بنويسد براي جايي که معرفي اش کنند؛ طاهره گفته بود، «من آينده ندارم. به جايي معرفي ام نکنيد.» معلمش مي گفت که طاهره همه جوره طيب و طاهر بود. هميشه پايين نقاشي هايش امضا مي کرد. طاها که اول اسم و فاميلش بود و مي گفت که دوست دارم اسم سوره قرآن پايين نقاشي هايم باشد.

خوابش را زياد مي بينيد؟ وقتي دلتان تنگ مي شود، چه مي کنيد؟
 

اوايل خيلي خوابش را مي ديدم، حالا نه. وقتي دلم مي گيرد، سر قبرش مي روم و آرام مي شوم.

خوشا به سعادتتان که مادر چنين دختري هستيد.
 

پناه مي برم به خدا. خدا کند لايق باشم.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 27